لــعل سـلـسـبیــل
مجنون توی دلش گفت:« من فقط یه مجسمه می خواستم ؛ یه الههی زیبایی که صبح تا شب بشینم روبه روشو نگاش کنم »
لیلی اما کنارش نشسته بود و با بی قیدی آدامس می جوید، نگاهش مدام از این آدم به اون آدم پرواز می رد؛ آستین های بالا زده و پنبه هایی که بوی خون و الکل می دادند ، حتی دیدن این چیزها هم باعث نمی شد تا از سرعت گردش آدامس در دهانش کم کند ، توی آن لحظه فقط فکر در سرش موج می زد که کدام آستین را بالا بزند ، چپ یا راست ، هیچ توجهی هم به زانوان شل شده ی مجنون نداشت که عین بید می لرزیدند ...
دل مجنون عین سیر و سرکه می جوشید، حالا که یک قدمی وصال بود ، حالا که هزار تا خوان را پشت سر گذاشته بود ، حالا که تمامی مجانین در طول اعصار و تاریخ حسودی اش را می کردند ، کم آورده بود، بوی الکل را که می شنید دل و روده اش به هم می خورد، شاید تنها وجود لیلی در کنارش بود که باعث می شد این لحظات زجرآور را تحمل کند و دم نزند .
ای کاش امروز نوبتش نمی شد! ولی فردا چه؟ از فردا می توانست فرار کند؟ برای لیلی چه توضیحی داشت؟ لیلی که خواستگار دکترش را به خاطر او رد کرده بود ، لیلی که شرط سختی برای این پیوند نگذاشته بود ، لیلی که حتما مثل همه ی دختر ها دوست داشت روزی مادر بشود... ای کاش می دانست در فکر لیلی چه می گذرد...
نگاهش در پنبه ی خون آلود کف زمین ثابت ماند ، آیا هیچ وقت جرئت این را پیدا می کرد که به لیلی بلورینش، لیلی خمیر بادامی دست بزند؟ آیا زمانی می رسید که لیلی اش لب طاقچه ی عادت بنشیند و او دلش بخواهد گردو غبار را از تنش بگیرد؟ این درست که تمام وجودش می خواست لیلی را از آن خود کند ولی این توان را در خود نمی دید... اما ... اما اگر این کار را نمی کرد لیلی از کجا می فهمید که روی تک تک سلولهای وجودی مجنون با خط کج و کوله ای نوشته :«لیلی».
این که ب بسم ا... بود... باقی را چه طور زیر سبیلی رد می کرد؟ چطور می توانست این عشق مقدس را تبدیل به عشقی خاکی و انسانی کند؟ اصلا این دو ارزش قیاس را داشتند؟!
آیا فرار از یک تب و تاب حیوانی زشت بود؟ ننگ بود؟ بی عرضگی بود؟
لیلی یک رویا بود، یک خواب شیرین که دوست داشت همیشه آن را ببیند، لیلی نوک درخت بود و او در خواب هرچه دستش را دراز می کرد نمی توانست از سرشاخه بچیندش . با این حال از دست دادن جسم لیلی ، جسمی که هیچ وقت در واقعیت با او چشم در چشم هم نشده بود و از نیم متر بهش نزدیک نشده بود چندان برایش اهمیتی نداشت، دوست داشت لیلی همچنان سرشاخه باشد و دست نیافتنی ، دوست داشت حسرت لیلی قلبش را در هم بفشرد و قلبش از دوری لیلی له له بزند، و حالا این خانم دکتر چاق و آن آقای بداخلاق می خواستند جلوی این عشق پاک قد علم کنند...
مجنون هراسان از جا پرید؛ توی همان چند ثانیه خوابی وحشتناک دیده بود، افشره ی لیلی، توی قوطی آبمیوه در دستانش بود و سرشاخه ی درخت خالی بود... باید از این کابوس که طعم واقعیت می داد فرار می کرد...
مجنون در چشم به هم زدنی از آزمایشگاه ازدواج دور شد ، مسئول آزمایشگاه گفت:« ترسید! به گمانم معتاد بود...».
سوار اولین تاکسی شد که مقابلش ترمز کرده بود، راننده ی پیر با مهربانی گفت:« جوون جواب آزمایش این طور مجنونت کرده؟» مجنون بغض کرد و گفت:« تو فقط برو، به اولین بیابون که رسیدیم من پیاده می شم ...»
جام بلور دل لیلی در دستانش تند و گرم می زد، جام ، تا نیمه از اشک پر شده بود ...
Design By : LoxTheme.com |